یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

چی بگم؟

رفتم مشاوره تهش جوری شد که کاری کردم خود روانشناس هم افسردگی گرفت:)))))))

دیدی یهو حس خالی شدن بهت دست میده؟حس بدی نیست چرا به نظر همه بده؟

اخرش روانشناس به شروین گفته بود وضعیتش خطرناکه منم میشنیدم میخندیدم اومدیم بیرون شروین اینقدر تو فکر و نگران بود که تصادف هم کردیم منم کل مدت سکوت کرده بودم کلا حرف نمیزنم دیگه نه اینکه نخوام اصلا نمیتونم ،هیچ حرفی با هیچ کس ندارم .

شروین برداشت منو برد خاطره انگیز ترین جایی که با کیوان داشتم هیچ کس  نبود، گیر داده بود گریه کن فریاد بزن خودتو خالی کن منم پشت هم سیگار کشیدم و سکوت...

اومدم خونه هنگ اور هنگ اور بودم یه جورایی باخودم لج کردم خودمم میدونم ولی دست خودم نیست از همه چی خالی ام کل مدت ساز میزنم و ساز میزنم و سیگار میکشم و باز ساز میزنم و ناهار و شامم هیچی تقریبا ۸کیلو دیگه وزن کم کردم دیروز از ۷ صبح که با تپش قلب و استرس شدید بیدار شدم شروع کردم ساز زدن تا ۱۰ شب که شروین و شاینا اومدن سر بزنن و شام خریده بودن یه کم باهم حرف زدیم و رفتن هرچند که به زور رفتن به شدت اصرار دارن تنها نمونم و منم فقط تنهاییو میخوام و سازم تو دلم همش ارزو میکردم زودتر پاشن برن و بعدم احساس عذاب وجدان میکردم.

تا امروز که ۴ صبح بیدار شدم...

با گریه پاشدم نمیدونم خواب چی دیده بودم که وقتی پا شدم بی وقفه تا ۷ صبح گریه کردم یه جورایی این فوران احساسم برای خودمم شوکه کننده بود تمام سیاهی ها تمام بدی ها تمام مشکلات جلوی چشمم بود و اشک بود که میریختم و به مرحله ضجه زدن رسیده بودم یه جاهایی نفس کم اوردم  ولی انگاری با هر قطره اشک مشکلاتم بیرون میریختم  ساعت ۸ صبح بود که پاشدم رفتم استخر بعدشم اومدم خونه و به شلوغی دورم نگاه کردم گند زده بودم به خونه حسابی همه جارو تمیز کردم،تمام سیگارها و پاکت هاش جمع کردم و ریختم دور،بطری های مشروب و وی*سکی برداشتم و خالی کردم تو دستشویی رفتم ارایشگاه ابروهام که جنگلی شده بود برداشتم  عصرونه جمع و جوری درست کردم و یه کادو کوچیک گرفتم رفتم خونه شروین اینا 

این مدت این خانواده از خانواده خودم بیشتر به فکرم بودن و بهم رسیدن  تقریبا از دیدن روحیم شوکه شده بودن شروین حتی نگران تر شده بود ولی من خوب بودم گریه های صبح سبکم کرده بود اماده بودم که برگردم به زندگی طبیعی خودم خودم جمع و جور کرده بودم و حالم بهتر بود‌

شاینا لبخندزنان نگاهم میکرد میگفت تمام مدت فکر میکردم اون ادمی که من میشناختم کجاست و خوشحالم برگشتی و منم اروم بودم و اماده.

غمگینم در این شکی نیست احساسی که من تجربه کردم و این مدتی که گذشت سخت ترین روزایی بود که دیده بودم من تنها عشقم از دست ندادم رفیق صمیمی،خانواده،عشق،دوست پسر،همراه،همکار و یارم از دست دادم در کنارش خواهرمم از دست دادم یهو رویاهام خراب شد رو سرم و همه چی تغییر کرد سخت بود و هنوزم هست ولی زمانش رسیده که این تجربه بذارم تو قلبم بمونه ولی همچنان ادامه بدم و برم جلو 

 من به شدت تغییر کردم از همه لحاظ و از هر نظر عوض شدم اروم تر شدم در کنارش عمیق تر شدم و از همه بدتر یا بهتر بدبین تر شدم تقریبا اعتماد نمیکنم دیگه به هیچ کس و هیچ چیز! فکر میکنمم حال طبیعیه برای این دوران ته تهش میدونم اگر خودم نخوام هزار تا مشاور هم نمیتونن ذهن و حال منو عوض کنن  اول و اخرش ماییم و خودمون و باید هرکس خودش به خودش کمک کنه.

یه تجربه ی بوو که من و زندگیم کن فیکون کرد در این شکی ندارم ولی...باعث اتفاقات خوبی هم شد و من به این باور ایمان دارم.

اهنگ ها و ملودی هایی که تو این دوران نوشتم شاهکار شده برای یکی از استدوی هایی که باهاشون همکاری میکنیم فرستادم و طرف جوری عاشق اهنگا شده بود که گیر داده بود همین الان باید بیای اینجا و خب قلب شکسته خوب ساز میزنه و منم برگشتم به بازی.