یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

به من چه هان؟

حس میکنم عین این احمقا دارم خودمو وارد قضیه آی میکنم که هییییییییچ ربطی بهم نداره،چرا چرا من نمیتونم بی خیال رفقام باشم؟

چرا به خاطر اینکه رفیقم باهام دردودل کنه یه مسیر کیلومتریو باهاش پیاده میام،چون حس میکنم نیاز داره که حرف بزنه؟

چرا اون یکی رفیقم وقتی ناراحته بهش پی ام میدم و میگم نریز تو خودت باهام حرف بزن،دردودل کن،خودتو خالی کن!!؟؟ اونم بی هیچ توجهی جواب نده...میدونم حالش بده ولی اینکه همه ی این نگرانی ها به فضولی تعبیر شه عذابم میده...میدونی؟

چرا وقتی اون یکی رفیقم میگه،میدونم همه ی ماجرارو میدونی به خاطر رفیق اولی و قولی که بهش دادم خودمو میزنم اون راه و خودمو ضایع میکنم ولی حاضر نیستم رفیق اولیمو بفروشم؟

چرا،چرا به خاطر رفقام از خوابم میزنم و هی میخوام اوضاعو درست کنم؟

چرا اینقدر قضیه پیچیده شد؟الان طرف کدومشونو بگیرم؟؟؟ کدوم راست میگه؟

 میدونم رفیق،حالتو درک میکنم فقط از ته دل امیدوارم اشتباه کرده باشی...

شاید اتفاقی بیاین و اینجارو بخونین،میدونین رفقا،براتون بهترین ارزوهارو دارم،شاید منو نشناختین ولی تو مسیر دوستی من پا پس نمیکشم...

are u ready for a big change?

بر سر ذهن نیمه دیوانه ام فریاد میزنم دیگر بس است!!!

این همه حماقت واین همه حساسیت،این همه بچه بازی دگر بس است!!!!!

خسته ام،ماندد سرباز شکست خورده ای که پس از بازگشت از جنگ نامزدش رابا دیگیری میبیند..

خسته ام،مانند بیمار روبه مرگی که منتظر دیدار عزراییل است

خسته ام،روحم خسته است،ذهنم خسته است...به اندازه ی یکسال فشار عاطفی و روحی را تحمل کردم،دگر بریدم...خدایا امشب از اون شبای بی ستاره ست...ازاون شبایی که سیاهیش بدجور توچشم میزنه

از اینکه اونطوری که هستم منو نشناختن،ازاینکه زیر توطئه‌های دوستانه دفن شدم و کسی ندیدو نشناخت

ازاینکه برای بقیه زندگی کنم خسته شدم،ازاینکه دایم به حرف این و اون گوش بدم...از اینکه دایم به این فکر کنم که از این حرفم چی برداشت میشه از اون حرفم چی برداشت میشه این کارو بکنم چی میشه اون کارو کنم چی میشه...خسته شدم از این زندکی نکبتی و از این ذهن لامصب،از این تخیل قوی و این حس ششم خیلی قوی ام خستم...

ولی تا شقایق هست زندگی باید کرد،مهم نیست من چه قدر کم آوردم،مهم نیست چه قدر حال بدی دارم و کسی دورم نیست  هیچ کدوم مهم نیست باید زندگی کنم باهمه ی مشکلات بازم باید پاشم و به شیوه ی خودم با منطق خودم زندگی کنم...

 خیلی چیزا باید عوض شه و همه چی از تغییرات ذهنی آدم شروع میشه

اصن داغونم

وقتی یه دوست،رازشو به اون یکی دوست میگه و اون یکی دوست هم به تو میگه....بالاخره از قضیه خبر دار شدم....نمیدونم الان از چی بیشتر ناراحتم

اینکه دوستم از اول رازشو خودش بهم نگفت؟

اینکه دوتایی باهم پچ پچ میکردن و منم اون وسط نخودی بودم؟

اینکه عین این فضولا هی میپرسیدم چی شده،چی خبره و درجواب میپیچوندنم...

اینکه استرس گرفته بودم و همش نگران بودم که این راز چیه،یعنی چی شده؟

اینکه عین یه نادون یه اشتباه بزرگ کردم...هرچند ماست مالی شد ولی...

اینکه رازه خیلی خیلی شوک برانگیز تر از اون چیزی بودکه فکر میکردم....

اینکه اعتمادم خدشه برداشت.. 

نمیدونم دقیقا کدوم قسمت ماجرا اعصابمو ریخته بهم ولی میدونم کل ماجرا رو اعصابمه...

 من که راجع به این قضیه به احدالناسی حرف نمیزنم تاوقتی هم که خودش بهم نگه خودمو میزنم به بی خبری اصلااا هم قضاوتش نمیکنم ،یعنی حسی که به فضولی تعبیر شد فقط نگرانی محض بود

بی ربط نوشت:تصمیم گرفتم دیگه تو زندگیم واسه داشتن چیزی التماس نکنم،گاهی آدم التماسش کلامی نیست...ولی باکارایی که میکنه انگاری التماس و عجزو نشون میده،دیگه تو زندگیم چنین کاری نمیکنم برای هیچ چیزو هیچ کس...

خوابم میاد شدید...

امروز بعد کلاس شاگردانمان گیر دادن که ناهار بریم بیرون،جناب مهندس ر هم  زنگ زد دخترش که همسن منه،م زنگ زد خواهرزادش،ک زنگ زد به برادر زادش و خلاصه یک جمع67 نفررررری راه افتادیم بریم ناهااااار...از قضا رفتیم سفره خونه و به پیشنهاد جمع همگی آبگوشت سفارش دادن،من اهل ابگوشت نیستم ولی از همه مهمتر اهل غرغر کردن و افاده تو جمع نیستم اینه که منم همرنگ جماعت شدم و آبگوشت سفارش دادیم،خداییش تو عمرم اینقدر نخندیده بودم یعنی این دکتر مساوات که رزیدنت جراحیه به قدری باحاااااااااله که یه سفره خونه رو به خنده انداخته بود...مطمئنم اگه دکتر نمیشد یه شو من موفق میشد!! 

دارم میرم اندرون یک هتل کار کنم...یک هتل پنج ستاره و معروف....پیشنهاد مهندس چ هم قبول کردم،به‌عنوان کمک ترنسلیتر بخش بازرگانی...حقوقش خیلی نیست ولی واسه سابقه کاری و کلا قرار گرفتن تو محیط کاری خوبه،مخصوصا که پدرجان صلاحیت ایشونو تایید کردن:)

خلاصه اینحانب یک عدد دانشجوی پر مشغله میباشم..امروز6 صبح زدم بیرون9 شب رسیدم خونه....دانشگاه،کار،باشگاه، خوندن درس واسه کنکور،ترجمه رمان...فرداو پس فردا هم همین وضعیته ،ساعت خوابم کمتر از 2 ساعت در  روزه...

الان هم ساعت 2:17 دیقه بامداده،منم یه هدفون تو گوشمه,وسط استراحت بین درسام الان باید برم زیستو بخونم و تستاشو بزنم 4 بخوابم و 6 پاشم....

خدایا کمکم کن فردابهتر از امروز بگذره،امین

این روزا انگار موسیقی زندگیم ارومه

طلا دانشجوی گرافیک دانشگاه هنره....دختر فوق العاده مهربون و مثبتیه،یعنی محاله من با این دختر باشم و حسه خوب نگیرم،اینقدرکه به آدم انرژی مثبت و آرامش میده....

دورهمی خیلی خوبی بود،آرشام،شایان،نیما،نازنین،طلا،رویا،مهدیس وعلی و کاوه به اضافه ی یکی از استاداشون به اسم سامان....دورهم یه فیلم دیدیم که بچه های سینمامهدیس و کاوه شروع کردن به نقد فیلم و کم کم بحث داغ شد و ماهم شروع به اظهارفضل کردیم،از نقد فیلمنامه تا دکوپاژو موسیقی متن و طرح لباس ها وصحنه وخلاصه یه فیلم 2 ساعته3 ساعت برامون بحث به وجود اورد بعدشم که به بحث های مختلف گذشت،محل قرارمون هم کافه ی کاوه بود( خودش یه کافه ی جمع وجور داره)سامان پسر خیلی عجیبیه واسه سمت استادی هم زیادی جوونه،یه جورایی برام خیلی خیلی اشناست من تاحالا ندیده بودمش ولی وقتی برای اولین بار دیدمش اینقدر چهرش برام اشنا بود که کل مدت زمانی که تو کافه کاوه بودیم داشتم فکر میکردم کجا دیدمش!!!؟؟!! اخرشم به نتیجه نرسیدم،ولی مطمئنم یه جایی دیدمش...بگذریم،بعدشم که از اونجا رفتیم پیاده روی...هوا یه خورده سرد بود من داشتم میلرزیدم همزمان شایان و نیما کتشونو دادن به من:)) منم اون وسط خندم گرفته بود چون مهدیس بیچاره بدترازمن داشت یخ میزد منم نامردی نکردم جفت کتاشونو گرفتم یکیشو دادم به مهدیس یکیشم خودم پوشیدم به من چه میخواستن فردین بازی درنیارن!!؟؟طلاهم که این وسط یه هدفون گذاشته بود تو گوشش و تو عوالم خودش سیر میکرد،کم کم همه ساکت شدن و فقط صدای خش خش برگ ها و پاشنه ی کفش دخترا به گوش میرسید یه جورایی حس خیلی خوبی بود درکنارهم قدم میزدیم ولی تو سکوت...یه جورایی به هم اجازه داده بودیم فکر کنیم و تو دنیای خودمون باشیم...

بچه های هنر فازشون خیلی فرق داره،دوسشون دارم...خیلی زیاد..دوستای خیلی خوبین...خوشحالم که پیداشون کردم:)