یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه روز خیلی شلوغ

امروز بالاخره اتاقمو جمع کردم به قدری بهم ریخته بود که دیگه خودمم خسته شده بودم اینه که حسابی تمیزش کردم

امروز رفتم و باشگاه ثبت نام کردم فیت نس و تی ار ایکس،یه سر هم رفتم دکتر تغذیه و جواب ازمایشمو بردم به خاطر معده دردم مشکوک شده بود به باکتری معده(هلیکوباکتریا)که خداروشکر مسئله ای نبود،معده دردام عصبیه...یه خورده که حال روحیم بهم میریزه معدم سر ناسازگاری میذاره کار به جایی میرسه که به معدم باید بگم بنده غلط کردم عصبی شدم دیگه کوتاه بیا!!!

 دکتر پوست هم رفتم و وقت گرفتم،یه سر رفتم آرایشگاه و وقت هایلایت گرفتم به سرم زده موهامو زیتونی تیره کنم و لایت های روشن توش دربیارم...موهامو دیدگفت باید دکولوره( اینجوری مینویسن دیگه؟!!) بشه از دکولوره خوشم نمیاد اصن،ولی به یه بار امتحانش می ارزه...

رفتم یه جفت بوت خوشگل  و یه بارونی و یه شال گردن هم برای خودم خریدم...عصری هوا بارونی بودبه سرم زد برم شهرکتاب ...وای که چه قدر من عاشق شهرکتابم ..رفتم وسه تا کتاب زبان اصلی گرفتم یه خورده هم خرده ریز خریدم مثله گیره ی کاغذ و چندتا خودکار خوشگل و یه دفترچه ی گل گلی و یه ماگ قرمز... تو راه خونه هم رفتم اِسْکاس،کلی ادامسو ویفر لواکر گرفتم یه بسته از نسکافه ی محبوبمم بهم اشانتیون داد:)

بعدشم رفتم کافه ی موردعلاقم،کلا وقتی هوا بارونیه من خودبه خود کشیده میشم سمت اونجا،نشستم و طبق معمول همیشگی یه فنجون اسپرسوی تلخ...کلی آروم شدم و انرژی گرفتم مخصوصا که طلا یکی از دوستام که هنر میخونه بهم زنگ زدو به یه دورهمی دعوتم کرد،از جمع هاشون خوشم میاد....همیشه بودن کنارشون واسم حسای خوبی به همراه داره...

الانم سونات بتهونو دارم با صدای بلند گوش میدم 

امروز روز خیلی خوبی بود خدایا ممنونم...

 

چه خوبه که ادمای خوب هنوزم هستن

بعضی آدما میتونن مسیر زندگیتونو عوض کنن مثله آقای ر

یادمه حدود3 سال پیش منو دوستام یه کمپین تو مدرسه راه انداختیم به این شعارکه آب را درست مصرف کنیم،درحدو اندازه ی خودمونم خیلی خوب از پس کاری کمپین براومدیم و تونستیم کلی عضو جمع کنیم بعدش زدیم تو کارکمپین حمایت از هنروسینما تاجایی هم که شد فعالیت کردیم و بازهم خوب عضو گرفتیم کاربه جایی رسیدکه مسئول آموزش و پرورش ناحیه به ما لوح تقدیر وتشکر دادم و به عنوان مدیر اصلی این کمپین ها بنده موردتقدیر و تشکر قرار گرفتم،باتموم شدن مدارس و جو کنکور فعالیت هامون محدود شدوکم کم کپین هامون بسته شد

امروز همون.مسئول آموزش و پرورش که الان بازنشسته شده بهم زنگ زد و ازم برای سخنرانی‌ تویه مجلس خصوصی دعوت کرد( موضوعش مربوط به فراگیری مهارت های یادگیری زبان  انگیسی به عنوان دومین زبان بود)من که اصن خودمو درحدو اندازه ای نمیدونستم که بخوام برم و برای یه عده ادم باسواد و تحصیلکرده نطق کنم ولی به هرحال این فرصتو از دست ندادم و رفتم اولش که همه با دیدن من شوکه شده بودن همونجاهم گفتن انتظار نداشتن من اینقدر جوون باشم:)بعد پایان سخنرانی هم همه اشون کلی تعریف وتمجید کردن حتی یکیشون که دکترای برق از مالزی داره بهم گفت باعث مسرتشه که هنوزم تو کشور جوون هایی مثله من هستن( حالا نفهمیدم دقیقا منظورش چه طوری بود!!؟؟)

واینطوری شد که بنده هفته ای دو جلسه میرم اونجا و به کسانی که حداقل مدرکشوندفوق لیسانسه زبان درس میدم،بینشون یه رزیدنت جراحی هست که مرد فوق العاده مهربونیه،یعنی به قدری متواضع و خاکی بود من باورم نمیشد یه شغل خشن مثل جراحی داشته باشه...همه‌اشون خیلی خیلی خوب بودن به هرحال همین که به من اعتماد کردن و ازم خواستن که بهشون درس بدم نشون دهنده ی سطح روشن فکری و شعورشونه....چون من سابقه کاری ندارم و هنوزم که ترم یکم...ولی به گفته خودشون از جمله ی اولم فهمیدن من اینده روشنی دارم:)از اینا بگذریم یه پیشنهاد کاری دیگه ای هم که داشتم از طرف یکی از همین آقایون بود که ازم خواست به عنوان مترجم تو شرکتش کار کنم( شرکت بازرگانی داره) شرایطشم خوبه یعنی گفت لازم نیست بیای شرکت میتونی کارارو از خونه هندل کنی و هرجا حضورت الزامی بود از قبل بهت خبر میدیم....دارم روش فکر میکنم...به احتمال قوی قبول کنم....

میدونی اینایی که می‌نالن و میگن کار نیست خودشون کم کاری میکنن خداییش بین ورودی های ما شاید5 تاشون واقعا واقعا اومدن که یاد بگیرن بقیه همینطوری یه چیزی زدن و قبول شدن اگر هرکسی تو هررشته ای بخواد کارکنه..کار هست به شرطی که کاربلد باشه...

احساس میکنم حقمو ضایع کردن

سر کلاس نشستیم و بایکی از دوستان دوران دبیرستانم حرف میزنیم یکدفعه ای میگه،راستی میدونستی ندا پزشکی قبول شده؟

 باچشم هایی که اندازه توپ بیسبال شده زل میزنم بهش میگم شوخی میکنی؟ ندا؟ ندایی که امتحانات نهایی معدلش12 شده،ندایی که سرکلاس زیست وقتی به مبحث قارچ رسیده بودیم از من پرسید: اینا همون قارچایی هستن که میخوریم؟:|ندایی که به جز دوست پسرش هیچ دغدغه ی فکری نداشت...باخودم فکر میکنم یه ادم چه قدر میتونه عوض شه ویه جورایی از این تغییرات مثبت ندا خوشحال میشم که دوستم میگه: کجای کاری بابا... سهمیه داشته....صفر از رتبه اش افتاده....

مهشاد هم داروسازی بین الملل با سهمیه قبول شد کسی که به معنای واقعی کلمه ... بود،یعنی سرکلاسای زیست این که کنارمن مینشست من عزا میگرفتم،یاکلا اهنگ گوش میداد،یا اس بازی میکرد یا خیلی میخواست هنربه خرج بده نقاشی میکشید،کلا هم فک میزد و نمیذاشت کسی از کلاس استفاده کنه....

میدونین،من از وضعیت این دونفر خصوصا وضعیت تحصیلی و سطح علمیشون کاملاااا خبر دارم یعنی 4 سال همکلاسی بودن این شناختو بهم داده که الان واقعا به حال مملکتمون گریه کنم مملکتی که این دونفرو خیلی ها شبیه این دونفر با بی عدالتی تمام بخوان بشن دکتر!!!!!

 خداییش این کجای انصافه؟؟ منی که کل چهارسال دبیرستان عین خ..ر درس خوندم و معدل دیپلمم 20 شد،منی که ماهی10 تا کتاب غیر درسی میخوندم،منی که شاکرد اول  نامبر وان کلاس بودم باید اینطوری در حقم اجحاف بشه....خداییش عدالت نیست...انصاف نیست،انسانیت نیست...واقعا ناراحتم،به خداکه اسمش حسادت نیست ناراحتم از اینکه تو این مملکت چه قدرراحت حق کشی میکنن و ماها عین خیالمون نیست

دم همه ی اون عزیرایی که رفتن و جنگیدن گرم،خوشا به حال اونایی که رفتن و شدن مایه ی افتخار ما...منم بهشون افتخار میکنم،منم میدونم 30سال شیمیایی بودن سخته،منم میدونم این عزیزان گردن ما حق دارن..ولی تو همون کتاب معارفمون یه حدیث از حضرت علی داریم که به یکی از جنگجوهاش که ازش طلب مالیات بیشتر به خاطر جنگ در جبهه ی خدامیکنه میگه اجرتو باخداست نمیشه از بیت المال مسلمین بیشتر از بقیه سهم داشته باشی...

اگر لیاقتشو داشتن اگر حقشون بوده که خوش و حلالشون باشه نوش جونشون ولی اگر حقی ضایع شده به قرآن که من حقمو حلال نمیکنم...اگر حقی هست امیدوارم توهمین دنیا جواب حق خوریشونو پس بدن...انشاءالله!!!!

بودن یا نبودنsense،مسئله این است....

دیشب قبل از اینکه بخوابم فانتزی های عجیب و غریب زیادی توی سرم رژه میرفت،داشتم فکر میکردم اگر ما آدما چیزی به اسم احساس نداشتیم چی میشد؟

 یک لحظه فکر کن،چیزی به اسم غم،شادی،دلتنگی،دلشکستگی،مهربونی،عشق،دوست داشتن و...وجود نداشت فکر کن هیچ کس نمیتونست آزارت بده،هیچ حرفی تورو نه ناراحت میکردنه به وجد می آورد،فکر کن عاشق هیچ کس نمیشدی پس هیچ کسم نمیتونست بهت خیانت کنه،فکر کن دلتنگ هیچ کس نمیشدی هیچ عکس،فیلم،نوشته واهنگی تورو یاد یکی نمی انداخت....

فکر کن ازدست کسی عصبانی نمیشدی هیچ حرف وحرکتی نمیتونست تورو عصبی کنه...

فکر کن هیچ آهنگی توروبه گریه  نمی انداخت

فکر کن پاییز و زمستون و بهار برات فرقی نداشت

فکر کن بوی نارنگی تورو به  یاد دوران ابتداییت نمی انداخت

فکرکن هیچ شعرو داستانی وجود نداشت

فکر کن هیچ جنگ و دعوایی وجود نداشت

فکر کن همه ازدواج ها عاقلانه و بدون دخالت احساس وقلبت بود 

فکر کن هیچ وقت اشتباهاتت تورو پشیمون نمیکرد چون اشتباهی وجود نداشت

فکر کن نه استرس وجود داشت نه نگرانی صبح ها بدون دغدغه از خواب پامیشدی و میرفتی دنبال زندگیت...

فکر کن اون وقت زندگی چه قدر مسخره میشد....

راستی هم ما آدما بدون عنصر احساس هیچی نیستیم..همین احساساته که مارو کنارهم نگه میداره...همین احساساته که زندگی رو میسازه،همین احساسات که به انسانیت معناو مفهوم داده...

از احساس تنهایی نترس..ازغم نترس،از پشیمونی نترس،از نگرانی نترس،از استرس نترس،از اشتباه نترس، ازعشق نترس،از دنیا و آدماش نترس ....هروقت ترسیدی یادت باشه توهم آدمی....

خارجکی ها بهش میگن ادم possessive!!!

صفحه ی اینس/تاگرامو باز میکنم و به عکسایی که دوستام شِیر کردن خیره میشم،سحر با سیما عکس انداخته و زیرش کلی قربون صدقه ی س یما رفته و از اینکه دوستی به خوبی اون داره کلی ذوق کرده....دلم میگیره،اون ته ته های قلبم یه احساسی قلقلکم میده..اینکه سحر بهترین دوست منم بود ولی هرگز از این جور ابراز احساسات ها نداشت....

عکس بعدی ماندانا و شیوان،ماندانا برای چندصدمین بار یه عکس با شیوا شیر کرده و بازهم کلی قربون صدقه ی دوست نازنینش رفته..این بارهم دلم میگیره،ماندانا بهترین دوست منم بود...

عکس بعدی مهرنوش و کیمیا رو توی مهدکودک نشون میده که با بی پروایی میخندن و زیرش هم از داشتن یه روز خوب باهمدیگه ابراز خرسندی و خوشحالی کردن....

تعدادی از بچه ها هم عکسای دونفره شیر کردن و ابراز عشق و احساسات به مذکر توی عکس ها...

صفحه ی اینستا/گراممو میبندم و ته دلم به این می اندیشم که تنها بودن به صرف ادمای دورو برت نیست..تنها بودن یعنی یک نفرهم نباشه که بهت اهمیت بده،یعنی یک نفرهم نباشه که بی هوا حالتو بپرسه...چه بسا دور من پراز ادمای رنگاوارنگ و جورواجوره،ادمایی که بنابه یه قرارداد نانوشته تاوقتی تو زندگیم پر رنگن که بهم نیاز دارن...

.تنها بودن یعنی تنهایی گریه کردن،یعنی بلندبلند با خودت دردودل کردن،تنهایی یعنی ترس از قضاوت،تنهایی یعنی....من!