یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

خیلی گذشته.....

امروز که داشتم به با بنفشه حرف میزدم یهو متوجه شدم ماه هاست کیوان رفته و ما کوچکترین ارتباطی هم باهم نداشتیم و نداریم یهو از این همه مدتی که گذشته شوکه شدم وسط حرفم یهو ساکت شدم و به این فکر کردم که تو همین چندماه چه قدر همه چی عوض شد و چه قدر یهو کلی تغییر به وجود اومد باورم نمیشه این همه مدته کیوان نیست و هیچییی ازش نمیدونم  به بنفشه میگفتم یهو بهم معلوم شد که انگاری راست راستی رفته.....باور کردم که دیگه هرگز برنمیگرده.....

هدیه هایی که برام اورده بود امروز جمع کردم گذاشتم جلوی در،کی میدونه تو تک تک اون هدیه ها و یادگاری ها چه قدر خاطره بود ..‌‌..

امروز خبر عروسی رهگذرم بهم رسید با ذوق و شوق اومد و کارت دعوتش داد دوست دختر جدیدش به غایت دختر مهربون و خوبیه امیدوارم حسابی خوشبخت بشن ولی خب قصد ندارم روابطم با رهگذر ادامه بدم درسته هیچ احساسی دیگه وجود نداره و این رابطه کاملا دوستانه ست ولی دلیلی هم برای ادامه ی این ارتباط نیست در حد همون ارتباطات همکاری و دوستانه و خط کشی شده کافیه همه چی.

شایدم خیلی جدید

روز فوق العاده ای بود.

با بنفشه و بنیامین و همسر بنفشه (شهراد) و برادرش شهروز رفتیم ویلای لواسون

بابا اینجارو ۶ سال پیش خرید منم هیچ وقت نرفتم سر بزنم همیشه بهانه تمرین و کنسرت و کار داشتم تا اینکه  امروز به پیشنهاد بنیامین قرار شد ۵نفری بریم اونجا.

با دیدن اتاقی که بابا برام درست کرده بود اشکم درومد هم برای بنیامین هم بنفشه هم من اتاقای جدا با اِلمان های خودمون درست کرده بود بنفشه میگفت مامان عکس اینجارو براش فرستاده و متعجب بود من چرا ندیدم.

خب بنفشه خبر نداره من مدت هاست با مامان و بابا رفت و امدی ندارم  امروز که ازم پرسید چی شد که من اینجوری از خانواده بریدم سر درد و دلم باز شد و برای اولین بار همه چی تعریف کردم از کینه ی قدیمی که از مامان  و بابا به دل گرفتم و باقی داستان....

خب من به شدت از خانوادم منزجر شده بودم فرقی نمیکرد کی از بنفشه بنیامین بابا مامان و کل فامیل ها از همه بیزار بودم رفت و امدم شدیدا محدود بود تا اینکه تو این مدت سردی این روابط به نهایتش رسید برای بنفشه که تعریف کردم از همه چی از داستانی که با کیوان داشتیم از روزای سیاه از روزای خوب احساس کردم سبک شدم بنفشه هم خیلی عوض شده قابل اعتمادتر و اروم تر شده با تمام وجود بهم گوش میداد و کامنت میداد تنها چیزی که میدونم این روزا اینه که سر یه مسئله ی کودکانه به خودم خیلی بد کردم سالها نعمت داشتن یه خانواده گرم از خودم گرفتم.

راستی شهراد همسر بنفشه خیلی دوست داشتنی و مهربونه اصلا فکر نمیکردم ازش اینقدر خوشم بیاد.


شاید من عوض شدم شایدم اونا

به غایت خوشتیپ و دوست داشتنی 

هیکل کاملا ورزشکاری و پوست برنزه موهای بلند و بلوند و خوش فرم با ارایش کم و لباس های کالکشن جدید گوچی بیشتر شبیه مدل های تو مجله ی ووگ شده بود

حیرون و سرگردون تو فرودگاه دنبال یکی میگشت ...براش دست تکون دادم 

با همون غرور همیشگیش ولی اینبار با قدم های تندتر اومد سمتم و پرید بغلم هیچی نگفتم ولی عجیب بغلش ارامش داشت.

تو کل مسیر داشت میگفت چه قدر با عکس هام فرق دارم و چه قدر فرق کردم 

اووف چه هیکلی ردیف کردی بهارههههههه مامان میگفت رفتی تو کار ورزش باورم نمیشد 

بلند بلند خندیدم:اخرین تصویری که از من داری یه دختر ۸۰ کیلویی با صورت پر از جوش و شلخته ست.

عوض شدی بهاره .

خیلییی،این مدت خیلی تغییر کردم.

از هر دری حرفی زدیم نه من از کیوان گفتم نه اون پرسید نه اصلا قرار بود حرفی زده بشه فقط گفتیم و خندیدیم و برای اولین بار حس کردم خواهر دارم و خانواده.

ناهار خونه ی پدری مهمون بودیم همه دور هم بنیامین هم اومده بود میخواست با هممون حرف بزنه و بگه که بیچ اعظم انتخابشه بعدشم گفت از ایران میره انتظار هیچ حمایت مالی هم نداره و خب هممون متفق القول گفتیم ما اون دختر به عنوان عضوی از خانواده قبول نداریم و بنیامین هروقت خواست به هرکدوممون سر بزنه و یا اینتراکشنی داشته یاشه تنها!!بدون حضور اون دختر و حتی اسمش.

بنیامین هم پذیرفت شاید امیدواره گذشت زمان درستش کنه شایدم واقعا قید همه چی زده نمیدونم باید براش ارزوی خوشبختی کنم یا نه ولی میدونم اون دختر پاش به خارج از ایران برسه دردسر های جدید تری درست میکنه 

بنیامین گویا کر و کورشده .

و خب این داستان گویا قراره اینجوری تموم بشه

بنفشه قراره کل تابستون ایران بمونه ماه بعد هم همسرش میاد همسری که من تاحالا درست و حسابی ندیدم چرا که روز عروسی بنفشه با خانواده قهر بودم و رفتم مسافرت  تو مراسم خواستگاری و نامزدی و هیچ کدوم هم نبودم به بهانه های مختلف در رفتم فقط روزی که داشت میرف سوییس از پشت تلفن ازش خداحافظی کردم:امیدوارم خوشبخت بشین خداحافظ 

همین قدر احمق و کودک بودم قدر خانوادمم هیچ وقت ندونستم....

حکمت داشت نه؟

من و خواهرم هیچ وقت رابطه خوبی باهم نداشتیم 

بنفشه ۱۰ سال پیش ازدواج کرد و رفت سوییس و شاید بدون اغراق بگم تو این مدت فقط ۱۰ بار اونم در حد ده دقیقه باهم حرف زدیم  اونم تبریک سال جدید بوده فقط رابطه ی سرد و دوری باهم داشتیم . 

این چند وقته سر مسائلی که تو خانواده پیش اومده زیاد باهم حرف زدیم و شاید بیشتر از تمام این مدت سر این مسئله غر غر کردیم و اسمون ریسمون بافتیم اولین باره که سر یه چیزی باهم به توافق رسیدیم .

امروز بنفشه میگفت:بهاره به نظرت چرا من و تو اینقدر از هم دور شدیم؟من مقصر بودم یا تو؟

و من اصلا یادم نمیومد که چرا و سر چی اینجوری شد فقط گفتم واقعا نمیدونم چرا ولی کلا من رابطه خوبی باهاتون نداشتم؛من با خانوادم اصلا رابطه خوبی نداشتم از ۱۸ سالگی هم جدا زندگی کردم ولی همیشه یه اشنا برام بودن تا خانواده و پشتیبان .

امروز با بنفشه ساعت ها حرف زدیم اون از خودش و زندگیش و سوییس و بالا و پایین های این مدتش گفت منم از خودم و مشکلات و بحران ها و کار و زندگیم، یه نفر حرفامون میشنید باورش نمیشد ما دو تا خواهریم و اینقدر از هم بیخبر.

تو هر اتفاق بدی یه حاال خوبی هم هست و این بحران خانوادگی هرچی نداشت مارو بهم نزدیک تر کرد خیلی نزدیکتر.

شوخی میکنی دیگه نه؟!

بیچ بزرگوار اومد خونه ی من 

میخواست به قول خودش کل داستان تعریف کنه تا من خودم قضاوت کنم  شنیدن کل داستان هم نظر من عوض نکرد پرو پرو میگه بنیامین زیرفشار مالی کم میاره منم نگران این موضوعم وگرنه اصراری هم ندارم!!!!

منم خیالش راحت کردم که نه من و نه بنفشه و نه مامان و بابا هیچ کمکی بهشون نمیکنن وقتی دید حرف جواب نمیده شروع کرد به تهدید کردن و چرت و پرت گفتن خندم گرفته بود یه نفر چه قدر باید وقیح و گرسنه و خشک مغز باشه در مقابل تمام حرف ها و تهدیداش فقط گفتم خودتم بکشی جایی نخواهی داشت من که از برادرم گذشتم تو که جای خود داری در حد کنیز خانواده هم نمیتونی وارد خانواده ما بشی.

امروز شنیدم بابا ماشین بنیامین هم گرفت به معنای واقعی به خاک سیاه نشست ولی خب ما خانوادگی یه سری اتیکت های اخلاقی داریم که هیچ جای تخطی نداره و مهم ترینشونم که همیشه بابا روش تاکید داشته اینه که هرگز هرگز به کسی ظلم نکنین  و کاری نکنین که اون ادم بشکنه که اگر این اتفاق افتاد اسمتونم تو شناسنامه من جایی نداره و بنیامین نه تنها خیانت کرد و همسرش راهی روانشناس و اواره این ور اونور کرد بلکه دختری انتخاب کرد که به معنای واقعی غربتیه و هنوز هیچی نشده سهم الارث بنیامین میخواد!!!!!!

تاحالا ادم این مدلی ندیده بودم بنیامین هنوز باهاش ازدواج نکرده ولی رفته شعبه بانکی که همیشه کارای مارو میکنه خودش به عنوان عروس خانواده مطرح کرده و درخواست وام و ...‌وقتی شنیدم مغزم سوت کشید بماند که هفته پیشم به یکی از همکارام گفته فلانی خواهر شوهر منه و ما همچنان  تو شوک که چه طوری یکی میتونه اینطوری باشه چه طوری واقعا!؟!

گویا این داستان سر دراز دارد.....