یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

No اعصاب

تو این پست صرفا میخوام غر بزنم اگر روحیه لطیف و ظریفی دارین خواهشا نخونینش

بالاخره رفتم یونی،بیشتر شبیه قبرستون بود تا یه یونی سراسری و تیپه یک!!! افتضااااااح بود،خییییلی با تصوراتم متفاوت بود،نمیدونم شایدم من پر توقع ام،ناخودآگاهم داره این یونی باید عکسایی که بچه ها از یونی های اونورابی میفرستن مقایسه میکنه،میدونم قیاس مع الفارقه ولی دست خودم نیست دیگه این ناخودآگاهم که زبون آدمیزاد حالیش نیست

بذارین از هم دانشکده ای هام نگم که دلم خونه،آقا ایتفدر داغونننننن که بماند،اصلا و ابدا دلم نمیخواد راجع به کسی یا چیزی اینقدر بی رحمانه نظر بدم ولی واقعا دلم پره ،حالا نه اینکه بگم خودم خیلی شاخم و مثلا خاصم نه به خدا ولی اینا دیگه خیلی اوت بودن خیلی!!!

کلاسای  امروز هیج کدوم برگزار نشد اصلا دانشکده سوت و کور بود به نگهبانا میگم بابا تو سایت زدین شروع کلاسا از سی ام میگه سایتو بی خیال برو از شنبه بیاااا..اخه مرض دارین تو سایت میزنین سی ام!!! نه واقعا مرض دارین؟؟ البته منم نرفتم که برم سر کلاس،داداش جان گفته بود عمرا کلاسی تشکیل بشه رفتم برنامه کلاسارو از آموزش بگیرم که دوستان تشریف نداشتن!!!

 پرده های خونه رو  امروز برای نصب آوردن افتضااااح شده،دیدم مامان خیلی قاطیه،هی گفتم خوبه،اشکال نداره،خوشگله ولی افتضاحه...

صبح رفتم آزمایش بدم،بیمارستان‌ در حد مرگ کثیف بود،حالم بهم خورد...خداییش وضع یه بیمارستان دولتی اینه؟؟ نه واقعا اینه؟ اگر خالم اونجا نبود که کارمونو را بندازه عمرا میرفتم...

نه به اون کلینیک خصوصیه که پرستاراش کلا بالا سرم بودن و کلی بهم رسیدن، اینقدرم خوشگل و شیک و خوش سرو زبون بودن که آدم یادش میرفت اومده کلینیک..درسته قده خون باباشون پول چاپیدن ولی ارزششو داشت...کی میگه پول مهم نیست؟

 پ.نوشت: امروز اینقدر به همه دلداری دادم و باوجود تمام حسای بدی که داشتم سعی کردم واسه بقیه حس های خوب ایجاد کنم که همه ی مشکلات خودم جمع شد رو هم و اینجا تو سرزمین من( وبلاگم) زد بیرون...

پ.نوشت2: خییییییییییییییلی دلم میخواد برادرام تو بیزنسشون موفق بشن خدایا یعنی میشه روزیو ببینم که داداشام به همه ی ارزوهاشون رسیدن؟ خدایا به بزرگی خودت قسم خودت هواشونو داشته باش...

پ.نوشت2: خدایا من بنده ی افتضاحیم..خودمم قبول دارم...ولی تو خیلی بزرگی،خیلی دوستت دارم


روز نوشت

ثبت نام یونی بالاخره تموم شد!!

 از ساعت4 تا7 عصر اونجا معطل بودیم اولش نگهبانی اجازه نمیداد بریم تو میگفت خیلی دیر اومدین ولی از اونجایی که بنده به این راحتی ها از رو نمیرم رفتم تو و خداروشکر کارم راه افتاد..حراست یونی اول کاری بنده رو مستفیض کرد،آقا به سرتا پای من گیر دادن چرا موهات بیرونه،چرا مانتوت تنگه( حالا من گشادترین مانتومو پوشیده بودم)چرا لاک زدی،چرا ارایش داری..اینا درحالیه که منه بدبخت یه برق ناخن داشتم از ارایشم کلا ریمل زده بودم و کرم ضد آفتاب!!!!در کل حالیم کردن که اینجا به شدت گیر میدن منم بلافاصله رفتم به خیاطمون سفارش یه مانتوی گله گشادو بلندتا نوک پامو دادم یه مقنعه ی بلندم خریدم جوری شد که خوده خیاطمون میگفت با این وضعیت بری رییس حراست شدی خداییش حوصله مسخره بازیای یونی ندارم گفتم پیشگیری کنم که بعدها دردسر نشه خصوصا که ایشالا فقط دوترم این دانشکده میمونم،مثله کندوی زنبور بود..اه..

فردا کلاسا شروع میشه،میخواستم برمااا ولی پدرجان گفت خیلی ضایع ست بری بذار 5،6 ام مهر برو:-D

امروز یه دوستیو که 3 ساله ازش خبر نداشتم بدیدم شمارشو گرفتم ولی فعلا حوصله ندارم بهش پی ام بدم،یه سریال خارجی جدیدی هم تازگی ها دارم میبینم بسی قشنگ است

احتمالا برناممو از یک مهر شروع کنم،امسال آخرین شانسمه...آخرین ورق

تو هم تنهاییُ دوست داری؟

یه بار زن داداشم ازم پرسید: تنهاییُ دوست داری؟؟

منم جواب دادم: تنهایی هم بلدم خوش بگذرونم

راستش من تو هر برهه ای از زندگیم بااینکه دوستای مثلا صمیمی داشتم ولی در واقع تنها بودم،تنها گریه کردم،تنها خندیدم،تنها خوش گذروندم،تنها تصمیم گرفتم،تنها شکست خوردم،تنها موفق شدم...در واقع همیشه تنها بودم هیچ وقت از تنهاییم اعتراض نکردم ولی این روزا انگار این من دیگه من نیست

تنهایی دیگه بهم خوش نمیگذره دلم میخواد یکی کنارم باشه یکی که حرفای منو بفهمه،عقایدمو درک کنه،سنگ صبورم باشه..دلم یه رفیق فابریک میخواد از همونایی که تو کتابا هست از همونایی که تو فیلما هست...

برگردوندن یه رابطه ی مرده مثله احیای کسی میمونه که 24 ساعته نبض نداره همون قدر عبث و بیهوده ست همون قدر درد اوره،دلم نمیخواد به هیچ عنوان دوستای زندگیمو از دست بدم ولی هرچه قدر من بیشتر تلاش میکنم بیشتر احساس میکنم که ازشون دور افتادم...نمیدونم اونا عوض شدن یا عوضی؟من چه قدر عوض  شدم؟اصلا عوض شدم؟ انگار یه شکاف بزرگ بین مابه وجود اومده که نمیشه هیچ جوره پرش کرد.

فکر میکنم زمانش رسیده که این واقعیتو قبول کنم که دیگه ماها اون ادمای قبلی  نیستیم که هرکدوممون چه قدر تغییر کردیم و بازهم تغییر میکنیم این روزا بیشتر یاده کتاب چه کسی پنیر منو جابه جا کرد میوفتم..عین یه احمق خواستم اوضاعو هرجوری که هست حفظ کنم چون از تغییر میترسیدم فقط وانمود کردم که شجاعم که میتونم تغییراتو قبول کنم ولی واقعا اینطور نیست سختمه... ولی هرچه قدرم که از واقعیت ها فرار کنی آخرش باید باهاش روبه بشی...

من چتم تو چته!؟

    توی کافی شاپ نشستیم و بعداز 2 سال دوستای قدیمی دورهم جمع شدیم اکیپ 5 نفره ی ما حالا 4 نفره شده...یکی از بچه ها اعلام کرده که از جمع ما خوشش نمیاد و تو دورهمی های ما شرکت نمیکنه،دلیلشم کاملا مشخصه،رونا بیش از حد تو گنداب فرو رفته 

از لحظه ای که میشینیم بچه ها راجع به دوست پسراشون،پسرای محل،پسرای یونی،پسرای لاین،پسرای اینستا،پسرای تلگرام و... حرف میزنن مجبورم لبخند بزنم و به حرف های بی سروته و تقریبا بی ارزششون گوش بدم..واقعا کی اهمیت میده که علی دوست پسر مهسا الان با رونا دوست شده؟ یا دوست پسر قبلی رونا الان با سعیده ریخته روهم؟

 این روزا دارم فکر میکنم با بقیه خیییییلی فرق میکنم دغدغه های دخترای امروزی دغدغه ی من نیست،من به فکر این نیستم که فلان پسرو چه طور تور کنم به فکر اینم که این هفته حتما کتاب گتسبی بزرگو تموم کنم نمیدونم من خودم به شدت از افراط و تفریط بدم میاد همیشه آدم باید تعادل داشته باشه ولی  این قضیه دوستی بین دخترو پسر واقعا درک نمیکنم..چرا باید باترس و لرز بایکی دوست بشی؟بایکی دوست بشی و دایم جنگ اعصاب داشته باشی؟عشق به جنس مخالف ضرورت نیست حادثه است!!!

تقریبا همه ی دخترای دورو برم دوست پسر دارن خودشون فکر میکنن من دارم دروغ میگم وحتمابا کسی هستم منم ترجیح میدم تو همین فکر بمونن واقعا حوصله ی سروکله زدن باهاشونو ندارم چرا باید ادمای دورمو قانع کنم؟

 جالبه من اصلاااا از این تریپ حزب ال.. نیستم در واقع اصلااا نیستم و شایدعلت اینکه بقیه اینطور قضاوت میکنن هم ظاهرم باشه من زییایی و آراسته بودنو دوست دارم به خودمم زیاد میرسم  ولی این دلیل نمیشه که با خیلی از روشن فکری ها موافق باشم...

امروز فهمیدم اون دوستم که هم چادریه هم خانوادش به شدت سخت گیرن با سه تا پسرهمزمان تیک میزنه هم سیگار میکش هم...  البته اینا خلاف کوچیکشه( این به معنی توهین به این عزیزان نیست فقط من این مدلیاشو زیاد دیدم) ..شناختن خودم و دوستام باعث میشه بیشترو بیشتر از قضاوت کردن از روی ظاهر حالم بهم بخوره...

قضاوت نکنین هیچ کسو از روی ظاهرش قضاوت نکنین 

متانت و حجاب باید توی رفتاروگفتارو کردار آدم باشه وگرنه دورو بودن هنر نیست!!!

پ.ن: نمیدونم این متفاوت بودن خوبه یا بد..تنهاچیزی که ازش مطمئنم اینه که من همرنگ جماعت نمیشم

پ.نوشت2: یادمه یه بار یکی از دوستام بهم گفت تو خیلی نسبت به سنت جلوتری،این حرفو از خیلی ها شنیدنم،ازدوست گرفته تا فامیل...به نظرم این خصیصه خوب نیست آدم باید تو هر سنی که هست مطابق باهمون سن رفتار کنه اینکه خیلی فکرکنی و از عقلت پیروی کنی خوب نیست گاهی باید به قلبتم اجازه ی تصمیم گیری بدی ولی انگار قلب من خیلی وقته مرده و همه چیزو به عقلم سپرده...

پ.نوشت3: یکی از دوستان به اسم نیکولای( درسته دیگه؟) تو کامنتا حرفی زد که منو به فکر برد خواهی نشوی همرنگ، رسوای جماعت شو، راستش بااین جمله کاملا مخالفم...این مردم و جماعت هر روز آدمو به یک رنگ میخوان اگر بخوای همرنگشون بشی یه زمانی به خودت میای که میبینی هزار رنگ شدی...

ارومم

به  صندلی چوب ماهون تو کافی شام تکیه دادم و غرق صدای پیانویی ام که نواخته میشه نور کم،بوی قهوه،صدای پیانویی که سونات مهتاب بتهوونو به نحو احسن به گوش من میرسونه وتنهایی همه چیزایی ان که منو تاسرحد مرگ آروم میکنه

در ارامش کامل ماکیانو مینوشم وبربادرفته میخونم

اینجا،این کافی شاپ،این خیابون،این هوای پاییزی به قدری آرامش بخشه که من با سرخوشی تمام2 ساعت مشغول مطالعه ام و حتی یه مگس هم مزاحمم نشده...

حس خیلی خوبیه خیلی خوب