یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

پایان شب سیه بالواقع سپید است

فکر میکنم واقعا دارم به معنای حقیقی کلمه طعم ارامش و دوست داشتن و دوست داشته شدن میچشم .

درمورد شهروز فقط میتونم اینو بگم که ایده ال منه.


امروز بنفشه تنها اومد خونم یه سری تنقلات گرفته بود بشینیم فیلم ببینیم و حرف بزنیم تو حرفاش میگفت انگاری شهروز به شهراد گفته بیشتر ایران میمونه و اگر همه چی همینطوری که تاالان پیش رفته پیش بره یا با من برمیگرده سوییس یا ایران میمونه من که شوک شدم انتظار ندارم با عجله و هول هولکی تصمیمی بگیریم از طرفی میدونم شهروز زندگی و شغلش تو سوییسه از طرف دیگه هم خودم حالا حالاها نمیتونم از ایران خارج بشم زندگی من اینجاست و خب شهروز همه ی اینارو میدونه بنفشه هم‌میگفت دیروز مثل اینکه اعصابش خورد بوده و حال مناسبی نداشته شهرادم رفته باهاش حرف بزنه که یه راهی پیدا میکنن 

منم فقط میگفتم زوده زوده زود!!!من نمیتونم اینقدر زود راجع به همه چی تصمیم بگیرم خصوصا که مادرشوهر بنفشه که در واقع مادر شهروزه به مامانم زنگ زده و گفته اگر بچه ها تصمیمشون قطعی باشه قبل از سفرشون به فرانسه میان ایران که مراسم مارو راه بندازن و من تمام مدت میگفتم نه!!!یه کم پنیک شدم.

بنفشه هم نقش خواهر شوهر بیشتر بازی میکرد تا خواهر خودم هی از شهروزگفت و اینکه الان ۱۰ساله عروس اون خونوادست و شهروز همه جوره ادم حسابی و ادم درستی بوده خودمم که تو این مدت خیلی کوتاه خیلی خوشحال بودم از حضورش ولی ...‌خیلی عجله ایه نمیتونم اینقدر زود به جدی شدن همه چی فکر کنم.

منتها باید اعتراف کنم وقتی شهروز به عنوان همراخ زندگیم تصور میکنم ذوق زده میشم حسابی :))))

شک ندارم که انتخاب مناسبیه ولی مشکلاتمون سر اینجا موندن یا رفتن به سوییس کمی تا قسمتی اوضاع سخت کرده ‌.

قبل از شروع ارتباطم با شهروز به خودم قول دادم اعتدال رعایت کنم دیت هامون حدالامکان کوتاه باشه و اینجوری نباشه که هر ثانیه و هر دقیقه کنارهم باشیم ولی تا الان یه جوری بوده که اینقدر کنارهم بودنمون فان و جالبه که لذت میبریم و خوشحالیم و جفتی میخوایم بیشتر کنار هم باشیم.

شهروز یه رفیق خیلی خیلی خوبه و قبل از اینکه بخوام بگم رابطم باهاش احساسیه میتونم بگم دوستانه ست.

امروز باهم رفتیم دیدن دوستاش و دوستام یه مهمونی جمع و جور دوستانه بود اینقدر خوش گذشت و خندیدیم و شوخی کردیم و بازی کردیم که من واقعا دوست نداشتم برگردم بعد از مهمونی با شهروز رفتیم پیاده روی و قرار شد فردا بریم کوه .

راستش بگم کیوان به هیچ وجه قرارهای اینطوری نمیذاشت چون وقت نداشت و به گفته خودش علاقه ای به این جفنگیات نداشت تازگیا دارم احساس میکنم واقعا تو رابطم با کیوان کور بودم!!!!

یادمه حتی بهم میگفت کمتر صحبت کنیم کمتر پیام بدیم کمتر پیگیر هم باشیم منم برام مشکلی نداشت چون به همین اندازه سرم شلوغ بود گاها تماس های چند دقیقه ای و چت های اخرشبی کافی بود برام ولی واقعا چرا نمیدیدم؟؟به کمترین حقوق خودم راضی شده بودم که رابطه حفظ بشه جز رستوران و استدیو جایی نمیرفتیم،با دوستاش کمترین اینتراکشن داشتم،هرجا میرفت هر مسافرتی میرفت تنها میرفت حتی یکبارم پیشنهاد باهم رفتن نداد این درحالیه که شهروز نه تنها دوستاش کامل معرفی کرد بلکه واسه برنامه کمپینگ که از اول سفرش و قبل داستان خودمون بهم گفته بود بهم پیشنهاد داد باهم بریم و چون من برنامم جور نشد قرار شد یک هفته دیرتر بره که منم بتونم به گروهشون جوین بشم امروز رفته بود لباس های کمپینگ ست خریده بود با دیدنشون کلی خندیدم شهروز به جزئیات توجه زیادی داره و این توجهش لذت بخشهه.

نمیتونم دست از این مقایسه بکشم یاد حال خراب و شک و تردید و تعلیق تو رابطم با کیوان میوفتم و مقایسه اش میکنم با حال خوب و اطمینان و تفریح و امید تو این رابطه و همش باخودم میگم چرا تو اون رابطه موندم؟چرا تن دادم به تعلیق؟به بلاتکلیفی؟دلیل اصلی ترسم از ازدواج با کیوان همین بود اینقدر بی ثبات بود همش میترسیدم بعد از ازدواج همه چی عوض بشه 

انگاری تازه تازه دارم میفهمم چه خبر بود و چه قدر به خودم بد کردم.

کی بهتر از ما؟

کی  بهتر از ما؟

دیشب رفتیم عروسی رهگذر

ارایشگاهیی که رفتم کارش به شدت ساده و شیکه که خیلی دوس داشتم لباس هم بنفشه برام اورده بود یه لباس شیک مجلسی .

در کنار شهروز واقعا حس خوبی داشتم و خب تقریبا هرکسی که مارو دید تاکید کرد که چه قدر بهم میایم.

خوبی شهروز اینه که به هیچ وجه حس بدی راجع به خودم و عقایدم بهم نمیده دیشب بهم میگفت اگر دوست داری مش*روب بخوری راحت باش من حواسم بهت هست  یا وقتی میخواستیم با رهگذر برقصیم بهم گفت برو با دوست قدیمیت خداحافظی کن و خودش از دور هوام داشت در صورتی که کیوان فقط قضاوت میکرد که دختری که این کارو کنه اون کارو کنه فلانه و بهمانه.میدونم مقایسه کار درستی نیست ولی ناخودااگاه کمبود های رابطه قبلی بیشتر و بیشتر به چشمم میاد.

رقص اخری که با رهگذر داشتیم اشک جفتمون دراورد صحنه عجیبی بود چشماش پر از برق اشک بود و خوشحال بود برای اولین بار دیدم و فهمیدم که خوشحاله از ته دل شاد بود.رفیق قدیمی یار قدیمی یار دوران ۱۹ سالگی و انفوان جوونی داشت با کس دیگه ای ازدواج میکرد که از نظر من فرشته بود.

اون وقت ها وقتی ۱۹ سالم بود و به این فکر میکردم که ازش جداشم دیوونه میشم ولی حالا بعد از ۹ سال دست تو دست شهروز با لبی که خنده ازش پاک نمیشد اومده بودم عروسیش 

زمان واقعا غارتگر عجیبیه احساسات، زندگی،باورهات،خودت جوری عوض میکنه که حتی باورت نمیشه یه روزی اون ادم تو بودی.

میتونم بگم بهترین عروسی بود که رفتم شهروز به شدت خوش مشرب و شوخ و جنتلمن بود شب برای عروس گردونی وقتی من خسته شده بودم و میخواستم برم خونه کلی اصرار کرد که بریم و بعدشم بریم پیاده روی ساعت ۳ نیمه شب با قیافه های ژولیده و ارایش پاک شده رفتیم تهران گذاشتیم زیر پاهامون تا طلوع خورشید راه رفتیم و حرف زدیم و خندیدیم.

صبح که رفتم خونه بیهوش شدم وقتی پا شدم که شهروز صبحونه اورده بود با یه عالمه شکلاتی که دیشب بهش گفتم دوس دارم ناهارهم بنفشه و شهراد اومدن پیشمون عصرهم میریم پیش مامان اینا.

راستش بگم دیشب خیلی فراموش نشدنی بود خیلی حس خوب و انرژی مثبت داشت برای اولین بار هم من هم رهگذر از ته دل میخندیدیم.‌..

 

شهروز ورژن مذکر و اپدیت شده ی خودمه:)

تفاوت های زیادی باهم داریم تو نوع نگاهمون به دنیا و زندگی خیلی باهم فرق داریم ولی در عین این تضاد ها و کشمکش هایی که باهاشون مواجه میشیم یه کششی این وسط هست که جفتمون خلع سلاح کرده.

امروز که با شهروز حرف میزدم وقتی به خودم اومدم که از اموزشگاه باهام تماس گرفتن و پرسیدن چرا نمیام و من تازه متوجه شدم که ۲ ساعت و نیمه باشهروز داریم صحبت میکنیم و بدون اغراق من اصلا و ابدا متوجه نشده بودم و این اولین باری که چنین اتفاقی میوفته.

بعد از کار رفتیم ناهار بیرون کلی اتفاقات هیجان انگیز افتاد که باعث شد ساعت ها بخندیم بعد ناهار بنفشه و همسرش هم بهمون ملحق شدن و رفتیم خونه فیلم نگاه کردیم و ساز زدیم .

بعدشم که بچه ها رفتن هرچند که شهروز به زور بردن خودمم با خنده فرستادمش بره این مدت خیلی همه چیز خوب و عالی پیش رفته در عین مشکلات و مصائب واقعا میتونم بگم مَرده یک مرد جذاب ایرانی.

هفته ی بعد عروسی رهگذره و من به همراه شهروز میرم؛راستش هم هیجان دارم هم استرس احساساتی دارم تجربه میکنم با شهروز که مدت ها بود فراموش کرده بودم.