-
دلنوشته های خانوادگی
یکشنبه 8 مرداد 1396 00:50
ادم ها عاشق شما نمیشن عاشق حسی میشن که از شما میگیرن اگر به یکی حس امنیت و دوست داشته شدن بدین بدون شک اون ادم شیفته ی شما میشه چون از نظر روحی ارضاش میکنین و این شیفتگی وزای شیفتگی جسمی و جنس*یه. هبچ وقت از شهر مادریم خوشم نمیومد بدترین لحظات زندگی من تو همون شهر رقم خورد روزی که از اون شهر نکبتی رفتم درسته قلبم...
-
با رویات قانعم به فکر من نباش...
پنجشنبه 5 مرداد 1396 01:46
همیشه قرارمون کنار شمشاد های خیابون الف بود مامان مخالف بود بابا به شدت مخالف بود قرارهامون یواشکی و با کلی استرس بود ولی همیشه همونجا همدیگرو میدیدیم و همیشه هم همونجا منو میرسوند امروز بعد ۵سال برگشتم همونجا کنارهمون شمشادها...ماشینو پارک کردم و نشستم تو ماشین یاد وقتی افتادم که دستامو گرفت و گفت اینم اخرین باره......
-
میشه قضاوت نکنیم لطفا؟
سهشنبه 3 مرداد 1396 03:57
تو زندگیم خیلی قضاوت شدم تو دانشگاه به خاطر ظاهر غیر معمولم تو خونه به خاطر باورهای متفاوتم تو محل کار به خاطر راحتی و دورو نبودنم تو موسیقی به خاطر راحت بودنم و بدترین نوع قضاوتو امروز شنیدم توسط مادر دوستم ...هی میگم بیخیال حرف مردم، ولی به شدت داره روم تاثیر میذاره نمیدونم گاهی دلم میخواد حداقل دورو بودنو یاد بگیرم...
-
اخرین درد
یکشنبه 1 مرداد 1396 23:32
سکانس اول شوکه خیره شده بودم به صفحه ی گوشی و اسم غزال که در حال تماس بود...چندین بار اسم و شماره چک کردم و مات و مبهوت مونده بودم که چرا غزال باید به من زنگ بزنه با هزار جور استرس و ترس گوشیو جواب دادم... سکانس دوم وقتی رسیدم پشت میز نشسته بود شال ابی لاجوردی با مانتوی سفید چشمای وحشیش با غم بی پایانی داشت نگام میکرد...
-
و عشق مجازاتی بود برای ما
یکشنبه 1 مرداد 1396 03:29
پست گذاشت اینستاش یه پست با کپشن متن اهنگی که من براش خوندمو و این نوشته که ( جان دل منی که همیشه تو سختی هام تو بودی و هیچ کس نفهمیدحتی خودم...) کپشنو ده دور خوندم هی گفتم بامنه؟ولی بعد بیخیاال شدم و مطمین شدم که مخاطب من نیستم زنگ زدم به کیوان باهم بریم بیرون خیلی وقته درست و حسابی همو ندیدیم همش در حد ملاقات های...
-
همین حوالی
شنبه 31 تیر 1396 05:51
ساعت هفت صبح الارم گوشی با صدای لینکین پارک شروع کرد به زنگ زدن خیلی خسته بودم شاید نیم ساعت نبود خوابم برده بود به زور پا شدم ... با وجود همه ی خستگیم از اون روزایی بود که باید به خودم میرسیدم لباسامو پوشیدم و راهی باشگاه شدم... ساعت ۱تمرین داشتیم رفتم خونه لباسامو عوض کردم با ترانه ناهار خوردیم حاضر شدیم و رفتیم سر...
-
خسته ولی پرانرژی
پنجشنبه 29 تیر 1396 04:59
روز به شدت عجیب غریبی پشت سر گذاشتم قراردادم برای ترجمه ی کتاب تاییدیه انتشار کتابی که خودم نوشتم دعوت نامه از کنسرواتر دعوت یکی از به نام ترین خواننده هامون برای اجرا تو گروهش همه باهم در یه روز،کلا همیشه روند زندگی من این بوده همه ی اتفاقای خوب پشت سرهم همه ی اتفاقای بد هم پشت سر هم...با علی و ساینا و ترانه و شروین...
-
خیال راحت
سهشنبه 27 تیر 1396 22:32
امروز ظهر زنگ زدم به کیوان قرلر گذاشتم رفتیم رستوران همیشگی همه چیو براش تعریف کردم اینطوری حس بهتری داشتم اخر حرفامم فقط گفت: عزیزم گذشته ی تو متعلق به خودته خوشحالم که بهم گفتی ولی کیه که تو بیست سالگیش یه عشق احمقانه رو تجربه نکرده باشه؟؟ مهم نیست اون ادم الان کجاست مهم اینه من میدونم کجای زندگی توام و بهم ثابت شده...
-
خیلی اتفاقات
سهشنبه 27 تیر 1396 06:05
این روزا اونقدر درگیرم و اونقدرر اتفاقای جورواجور افتاده که اصلا نمیدونستم از کجا و چی بنویسم قضیه از اونجایی شروع میشه که برگشتم ایران و به محض رسیدن به خونه ترانه هوار شد سرم جلو در خونه یهو داد زد عروسی رهگذر و غزال بهم خورد چمدون به دست خشک شدم برگشتم سمت ترانه و فقط گفتم: چییییییییییییییی؟ ترانه هم اومد تو درو...
-
عضو جدید
یکشنبه 25 تیر 1396 03:56
یه سگ کوچولوی بامزه خریدم این روزا تنها دلخوشیم شده...❤
-
من باتو هیچی کم ندارم
جمعه 23 تیر 1396 01:59
کنارم میشینه فلافل سوخته و بد شکلو جلو صورتم تکون میده :نمیخوووری؟؟؟ یه نگاه به صورتش میندازم و دلم غنج میره واسه چال رو گونه هاش,واسه اون خنده ی خوشگلش,واسه اون برق چشماش,اون موهای پریشونش که باد به بازیش گرفته,واسه اون نگاه خیرش تو چشمام.... میخندم و سرمو پایین میندازم فلافل از دستش میگیرم و باخودم فکر میکنم همیشه...
-
دلتنگی بی حد و اندازه
دوشنبه 19 تیر 1396 03:50
عشق فقط یکبار است و بس اما....
-
شب وداع
پنجشنبه 8 تیر 1396 20:43
کلافه یه نگاهم به ساعته یه نگاهم به برد اعلام پرواز ها بازهم تاخیر و این بار طولانی تر. فردا مراسم عروسی رهگذر و غزاله و منم بین زمین و اسمون میرم به یه مقصد دیگه به امید ساخت یه اینده ی دیگه . گوشیم زنگ میخوره کیوانه بازم عذرخواهی میکنه که نتونسته بیاد و تنهام گذاشته و منم باز بهش اطمینان میدم که مسیله ای نیست و...
-
تنفری که عشق میشه و عشقی که تنفر میشه!
پنجشنبه 8 تیر 1396 05:19
من و کیوان عین تام و جری بودیم یا بهتر بگم عین کاردو پنیر!! یادمه اون اوایل نه من کیوان قبول داشتم نه اون منو هرموقع سر تمرین بحث پیش میومد ما مخالفای سرسخت هم بودیم انواع بی محلی و نادیده گرفتن و...هم نسبت به هم داشتیم تا جایی که بعدا کیوان بهم گفت به دوستش گفته این دختره(یعنی من) اینقدر رو مخمه که میخوام خفش کنم...
-
منو رهگذر دوباره در یک دانشگاه...
جمعه 26 خرداد 1396 01:30
پنج سال پیش منو رهگذر دقیقا در یک طبقه در یک کلاس و یک دانشکده درس میخوندیم. باب اشنایی ماهم همون دانشکده بود بعدش که اون فارغ التحصیل شد و منم رشتمو عوض کردم همه چی عوض شد و دیگه کاملا ارتباطمون قطع شد. امروز بین تمرین داشتم با کیوان درمورد ارشد حرف میزدم و دانشگاهی که میخوام برم که یهو غزال گفت ااا رهگذرم دانشجوی...
-
تسلیم نشد تسلیم شدم
جمعه 19 خرداد 1396 03:26
نرفت.... هرکاری کردم که بره نرفت... با وجود همه ی خستگیام با وجود سختی شغلم،رشتم،زندگیم با وجود اخلاقای گاها افتضاحم موند،سنگ بزرگی انداختم تو رابطمون و دیدم که عمقش خیلی خیلی بیشتره کیوان نرفت وقتی دید حرفای خودشو گوش نمیدم مامانش اومد باهام صحبت کنه حرفای مامانش خیلی ارومم کرد شبش بهش گفتم یه قرار حضوری بذاریم و...
-
میبخشی؟نه!
یکشنبه 14 خرداد 1396 00:53
خیلی وقت بود خرید نرفته بودم ..حتی عید هم خیلی حال و حوصله خرید کردن نداشتم با ترانه و پری رفتیم خرید اینقدر خرید کردم تقریبا کل صندوق عقب ماشین پر شد اومدیم خونه دیدم فقط۱۸جفت کفش خریدم:| با کیوان چند روزیه حرف نمیزنیم خیلی مشکلات زیادی پیش اومده دایم بحث دایم دعوا نه من حرف اونو میفهمم نه اون حرف منو نمیتونم ببخشمش...
-
ورزش و ورزش و ورزش
جمعه 5 خرداد 1396 01:46
امروز خیلی اتفاقی عکسای چند سالو پیشو پیدا کردم به معنای واقعی تانک بودم....وزن ۷۷و قد ۱۶۲!!!! خدااییش چی فک میکردم؟؟؟ امروز تو باشگاه چندتا از جدیدالورود ها فکر کرده بودن من مربیم یکیشون اومده بود میگفت توروخدا هیکلم عین خودت بشه دیگه غصه ای ندارم منم باید کلی وقت میذاشتم توضیح میدادم به پیر به پیغمبر من مربی نیستم...
-
همینجوری
جمعه 29 اردیبهشت 1396 04:22
کلی دست دست کردم که تبریک بگم یا نگم.... نگفتم اونم هیچ ری اکشنی نشون نداد به همین سادگی... همه چی همونجوری موند که بود
-
conversations
چهارشنبه 20 اردیبهشت 1396 22:01
سکانس اول _ چه رنگی باشه خوبه؟ _هر رنگی خودت دوست داری. _تو همیشه قرمز دوست داشتی. هنوزم دوست دارم....تو سالن وقتی بعد از این همه مدت دیدمت با اون کورتی قرمز و دامن فیروزه ای با اون موهای مشکی که از زیر شالت ریخته بود رو شونه هات و اون گردن بند بلند که روی سینت هی باالا و پایین میرفت همش به خودم میگفتم حتی جذاب تر از...
-
همین جوری محض دری وری های روزمره
چهارشنبه 20 اردیبهشت 1396 02:03
تمرین ساعت ۱۱صبح صبح از زور سردرد فقط دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار به زور پاشدم بدون اینکه ارایش کنم فقط یه ضد افتاب و برق لب زدمو دوییدم سر تمرین سرم خیلی خیلی درد میکرد جوری که سر تمرین از فرط حالت تهوع نتونستم بمونم و رفتم بیمارستان تشخیص خاصی ندادن گفتن ممکنه عصبی باشه یه مشت مسکن دادن و راهی خونه شدم کیوان از...
-
باید ثبت میشد...
دوشنبه 18 اردیبهشت 1396 02:18
_بهترین رفتارو داشتی..همیشه به بچه ها میگفتم بهاره بعد کات کردن بهترین رفتارو داشت. _یادمه قبلا هم گفته بودی _اوضاع و احوالت چه طوره؟کیوان به نظر پسر خوبیه. _اوضاع و احول که بهتر میدونی همش تمرین و استدیو و ساز و بعدم درس و...کیوانم که زیادی خوبه _خوشحالم این همه تغییر کردی _روزگار تغییرم داد بعضی وقتا دلم برای اونی...
-
میگ میگ
دوشنبه 18 اردیبهشت 1396 01:14
مشغولیت ها ان قدر زیاده که دیگر مجالی برای نفس کشیدن نیست... از ساعت های تمرین و استدیو تا دانشگاه و ساعت های طولانی درس از ازمون ارشد به شدت سخت و نفس گیر تا مشغولیت های فکری و احساسی روز عجیبی بود....
-
شاید این هم خوشبختیه
پنجشنبه 7 اردیبهشت 1396 00:41
به قطره های سرم که یکی یکی میومد پایین چشم دوخته بودم ..هدفونمو تو گوشم محکم کردم و دوباره از اول اهنگ ابر میبارد شجریانو پلی کردم این بشرو من میپرستم.... ترانه رو تخت خوابیده بود این سومین سرمی بود که براش زده بودن،ضعف شدید،شوک عصبی،فشار پایین و..حرفایی که دکترا بهمون گفته بودن... خبر ازدواج مهبد ورای تحملش بود،...
-
تنها و تنها....
یکشنبه 3 اردیبهشت 1396 15:48
فنجون قهوه رو گذاشتم رو میز و خیلی عادی گفتم:نه غزال،دلیلش شخصیه متاسقانه نمیتونم ساقدوشت باشم... حتی فکرشم مسخره بود اینکه من و کیوان تو همه ی عکس هاشون باشیم از طرفی هم مطمین بودم خوده رهگذر خبر نداشت اگر میدونست محال بود موافقت کنه غزال جاخورد فکر نمیکرد قبول نکنم دیشب تلفنی بهش گفته بودم ولی صبح اومده بود خونه ی...
-
شماهم؟
یکشنبه 3 اردیبهشت 1396 00:57
قبلا ها یه عادت مزخرفی داشتم اونم این بود که همیشه قبل از وقوع یه فاجعه مینشستم و عزاشو میگرفتم ... ممکن بود نگران یه مسیله ای باشم و مدت ها خودمو اذیت کنم که اگر این بشه اون بشه چی میشه؟و ساعت ها خودخوری و استرس و اضطراب.... بعدا خیلی رو خودم کار کردم که قبل از وقوع یه اتفاق نشینم و عزاشو بگیرم و متد زندگیمو عوض کردم...
-
خیلی خسته خییلیییی
شنبه 2 اردیبهشت 1396 00:12
تازه رسیدم خونه همین یک ساعت پیش از خستگی نمیتونم تکون بخورم اینقدر خسته بودم اینقدر دستام درد میکرد و ورم کرده بود که بی توجه به ساعت رفتم پیش ترانه و ولو شدم رو کاناپاش و بهش گفتم فقط یه قرصی چیزی بده درد امونمو برید ترانه بادیدن دستم وحشت کرد... چندساعت تمرین کردی؟؟؟!!!! ۱۴ساعت بی وقفه چشاش ۶تا شد...بهار دختر تو...
-
no pain no gain
جمعه 1 اردیبهشت 1396 02:08
نابرده رنج گنج میسر نمیشود مزد ان گیرد که جان برادر خوش است.... کنارش وایستادم و تو ایینه قدی به لباس که تنمه و تنشه نگاه میکنم شروین پشت دخل وایستاده میاد نزدیکو میگه یکیتون گوشیشو بده عکس بگیرم ..گوشی میدم بهش و عکس ثبت میشه پرو لباس به خوبی انجام میشه شروین دعوتمون میکنه طبقه ی بالا افیس خودش چایی میریزه و غرق حرف...
-
باش و هستم
پنجشنبه 31 فروردین 1396 00:55
لب پنجره نشسته بودم و به اسمون سیاه و خالی از ابر خیره شده بودم یه ماگ پر از قهوه دستم بود یاد حرف مامان افتادم همیشه میگفت بهاره تو به جای خون تو رگ هات کافیینه با یاداوری این حرف مامان لبخند کمرنگی روی صورتم جا خوش میکنه..دل تنگش شدم دو سه ماهی هست ندیدمش مکالماتمون همش به این خلاصه میشد که مامان زنگ میزد و من...
-
جاست یو اند می
چهارشنبه 30 فروردین 1396 03:34
امروز خیلی شلوغ پلوغ بود صبح باشگاه ظهر تمرین عصر استدیو و بعدش مزون نازنین برای اندازه گیری لباس ها ارایشگاه کافی و دور دور دوباره تمرین و استدیو اخرشم که رسیدم خونه جنازه بودم کیوان یه سوپرایز بی نظیر برام داشت رفته بود خیلی ظریف و خوشگل اسم منو به ژاپنی تتو کرده بود رو دستش وقتی دیدمش اشک تو چشمام حلقه زد......